سولقان - قله بند عیش 90.10.30
کد مطلب : 111
تاریخ : پنجشنبه 6 بهمن 1390 - 09:54

برنامه :

سولقان - قله بند عیش 90.10.30

 برگشت از دره حصارک

 

لیدر و راهنما : استاد تاجبخش

سرپرستان : آقایان عباس حاجی زاده و دومینیک

انضباطی : آقای حاتمی

عکاس : آقای اسکندری ) باتشکر از عباس و علیرضا )

گزارشگر : سید وحید اطیابی

همنوردان :19  نفر

 

 

         امان از تازه واردی...!!!


 

 

                    توجه...توجه ...آبی نوشته ها آتیه ای ست...!

 

 

قله بند عیش در شمال غربی شهر تهران قرار دارد ، این قله با ارتفاع 2770 از مسیر های دره حصارک ،دره دوچناران و ده سولقان قابل دسترسی می باشد . در بهار و تابستان از جاذبه های زیبای طبیعی همچون آبشارهای متعدد و مسیرهایی که از درخت پوشیده شده است ، بهره مند است . این قله به راحتی از تهران قابل مشاهده است ، اگر رو به شمال بایستید ، در سمت چپ (غرب) ساختمان علوم تحقیقات را در دل کوه های شمال تهران مشاهده می کنید ، در سمت چپ ساختمان علوم تحقیقات قله ای را جستجو نمایید که به حالت دیواره ای از سنگ تشکیل شده است ، این قله همان قله بند عیش است .

 

داستان از اونجا شروع شد که ساعت موبایلم زنگ زد ، و من خوشحال و سرحال بلند شدم برم بزنم تو سر این موبایله که اگه به هر علتی زنگ نمی زد مجبور نبودم صبح به این زودی بلندشم و تو این سرما برم بیرون و یک عالمه راه برم آخرشم نفهمم اون بالا چی چی بوده . ولی راستش رو بخواهید بدونید گفتم شاید این هفته بریم قله اون چیزی که هفته های قبل پیدا نکرده بودیم رو پیدا کنیم ، بعدش خیلی دلم می سوخت که بقیه به موضوع پی ببرن و من نفهمم و از اونم بدتر اینکه این عباس بعدها با عباس بیشتر آشنا میشید- میخواد به رخم بکشه که تو نفهمیدی و من فهمیدم . ""البته ما همگی عباس رو می شناسیم...شما تازه واردی و نمی شناسی! امان از تازه واردی!""

برای همین موضوعاتی که گفتم سر حال بلند شدم و با رعایت احتیاط کامل ، بدون سرو صدا ، خیلی سریع لباس پوشیدم و حاضر شدم و زدم بیرون

راستش رو بخواهید من مثل اینا که گزارش می نویسن "به ستاره ها سلام کردم و رفتم و تاریکی شب را سپری کردم و .... " نیستم اگه راست میگن چرا به درخت سلام نمی کنن فقط به ستاره سلام می کنن از پارکینگ که اومدم بیرون سریع گازیدم برسم سر قرارمون و همینطور که تو خیابونا خیلی سریع حرکت می کردم یاد این شعر افتادم که : "شبا که ما میخوابیم آقا پلیسه بیداره .... " (منم شدم مثل این گزارش نویسه هست که گزارش رو با دیوان شعرا اشتباه گرفته )ولی هرچی نگاه کردم  پلیسی ندیدم ، اولش تعجب کردم چرا پلیسه بیدار نیست و بعدش متوجه اشتباه خودم شدم ، چرا ؟ چون خوب من که خواب نبودم که آقا پلیسه بیدار باشه ، خوب حق داشته که بره بخوابه چون من بیدار بودم . خوب دیگه ، ولش کن ، رسیدم به سر قرار .

چون اول مسیر سوار نشدم نمی دونم کیا ، کی و چه جوری اومده بودن ولی خوب زیر پل گیشا ئاسو شق القمر )آیت النبی) به همراه این دوتا تازه واردای گروه سوار شدن . راستشو بخواهید این دوتا تازه واردا خیلی به دلم نمی شینن . هنوز تو مینی بوس نیومدن ، شروع کردن به سرو صدا کردن . قبلش مینی بوس آروم بود . در مورد این تازه واردا شنیدم که ، این دو تا ، یک روز توی ایستگاه پنج توچال تو صف سوارشدن تله ، حاج آقای تاجبخش مد ظله العالی رو دیدن که جلوی زیاده خواهی اسکی سوارا وایساده و اونام که از این جرأتا نداشتن با تعجب شاهد این صحنه بودن و بالاخره آدرس گروه رو گرفتن و خودشونو چسبوندن به گروه و دیگه ولکن هم نیستن ، از اونوقت آسایش گروه سلب شده بعدا خودتون متوجه این سلب آسایش می شین

""البته ناگفته نمونه که تازه واردای فوق الذکر روز آشنایی با گروه یه سوووووتی دادن.... 2012 که حالا حرفی ازش نزدن... خب... ماهم فعلا  لو شون نمیدیم. ...فعلا""....

خلاصه سر راه ، نزدیکی های شهران، دومینیک و آنی و آقای حسینی به گروه اضافه شدن و رفتیم جاده امامزاده داود و یک مقداری رفتیم بالا و یک جایی که اسمشو بلد نیستم ، (ده سولقان )پیاده شدیم ، کوله موله هامون رو آماده کردیم و شروع کردیم به حرکت (7.20)  به طرف ته درهصبح

 یک مسیر حدود 200 متری رو ناپرهیزی کردیم از توی اسفالت حرکت کردیم ،  توی یک خونه کنار خیابون چندتا سگ شروع کردن به پارس کردن ولی آقای 300 ، جواب همشون رو داد و همشون رو ساکت کرد اینجا بود که فهمیدم چقدر خوبه یک زبونه دگه رو بلد باشیم _ راستی یادم رفت بگم چرا اسم این پسره شده آقای 300 – مشمول ضمه من هستید اگه این اسم رو به فیلم 300 ربط بدید علت اینشه که این آقا قدش بالای 100 سانت ، وزنش بالای 100 کیلو و صدای اسپیکرشم بالای 100 واته حالا حق دارم بگم آقای 300 یا نه ؟ بعد از طی طریق اسفالته رفتیم توی خاکی که از اولش با سینه کش کوه شروع شد . طبق معمول یک حلقه زدیم و خودمون رو معرفی کردیم یک در میون هم میشنیدم محمود ،.......، محمود ، ...... محمود خدا زیاد کنه این محمودا رو cool

در این هنگام بود که حاج آقا مد ظله العالی مسئولیت ها رو مشخص کردند : دومینیک سرپرست اول عباس )یادتون میاد که این عباس کیه( سرپرست دوم آقای حاتمی مسئول انضباطی "". گفتم که ما همگی عباس رو می شناسیم....شما تازه واردی...عباس یکی از اعضای مهم خانواده ماست...برادر کوچک...که با وجود ظاهر نحیف و تجهیزات غیر استانداردش از پس سنگین ترین برنامه ها برمی آید و در مواقع ضروری کارایی اش را در گروه نشان می دهد .... از عکاسی گرفته  تا  تدارکات  و تا  پذیرایی جلسات""...

راستش من که نفهمیدم این مسئول انضباطی چی کار میکنه فقط فهمیدم میره بیرون صف میگه برو توی صف ، خوب اگه بیرون صف بودن بده چرا خودش میره بیرون صف ؟ این نکته همونیه که من نفهمیدم .

""البته  بین خودمان بماند...مسئول انضباطی اصلی  خود حاجی ست که ماشاا... مثل عقاب حواسش به همه چی هست و بی انضباطی هم شامل لیستی بلند بالاست ...که در مواقع ضروری با اولین اقدام... یعنی عدم ارسال sms تنبیه صورت می گیرد""!

ولی خوب میدونم سرپرستا چه کاری باید انجام بدن ، هماهنگی گروه ، کمک به کسانی که عقب موندن ، راهنمایی افراد در مسیرهای پرخطر ، روحیه دادن به گروه و چندتا وظیفه دیگه . یعنی دقیقا همون کارایی که این عباس نکرد ، فقط عین آقا پلیسه که میگه راننده پژو حرکت کن (انگار خود راننده پژو نمیدونه باید حرکت کنه ) اینم به این تازه وارده گیر داده بود که "عقب نمون ، حرکت کن ، تند باش و ..." – راستشو بخواهید خیلی کیف کردم به این تازه وارده گیر داد آخه خیلی از خود راضیه و همش میخواد دیگران رو نصیحت کنه ، قیافش به سختی 30 ساله نشون میده ولی عین آدمهایه 41 ساله همش پند و اندرز به این و اون میده ول کن دیگه بریم سراغ گزارش .

مقداری از مسیر را حرکت کرده بودیم که حاج آقا مد ظله العالی نحوه استراحت دادن به ستون فقرات را به گروه یاد داد . دستها روی زمین ستون میشه ، یکی از پاها به صورت کشیده به سمت عقب ، اون یکی پا جمع میشه توی سینه ، بعد با یک حرکت جهشی جای پاها عوض میشه ، که یهویی حاج آقا مد ظله العالی پاهارو عوض کرد ما شاءالله به این مرد با 28 سال سن عجب جهشی کرد و دو باره جهش بعدی و بعدی ، همه از تعجب دهنشون وا مونده بود و من خودم این تازه وارده رو دیدم که چشماش از حدقه زده بود بیرون . و بعد هم جهش جفت ، که همونطور که دستها روی زمین ستون شده ، پاها با هم جمع میشن توی سینه و با هم به عقب پرت میشن ، این کار رو که حاج آقا مد ظله العالی انجام داد دیگه همه شروع کردن به دست زدن . چند تا نرمش دیگه هم یاد گرفتیم که می خواستید خودتون اونجا باشید تا یاد بگیرید رفتن خونه خوابیدن انتظار دارن همه چیز رو توی گزارش بخونن و یاد بگیرن devil

در حال صعود و حرکت به سمت بالا روی سینه کش بودیم که خورشید یواش یواش شروع به بیرون اومدن از پشت کوه کرد و خودش رو به همه نشون داد شرط حاضرم ببندم عکسی که این خانم دکتر اینجا میزاره مربوط به دور هم وایسادن و معرفی کردن باشه ، آخه همه گزارشا اینطوریه دیگه ، بنده خدا گزارش نویسه یک چیزی مینویسه خانم دکتر یک عکس دیگه بدون ارتباط به موضوع ، زیر نوشته میزاره

""  وای که چقد دلم می خواست یه روز بالاخره این کارو بکنم"" 

 بگذریم ، اون صحنه بیرون اومدن خورشید از پشت کوه واقعا دیدنی و لذت بخش بود و به هممون روحیه خوبی داد . به این ها اضافه کن صدای زیبای آقای شجاعی رو که خیلی دل انگیز آواز می خواند ای بابا از دست این تازه وارده ، اونم با اون صدا نتراشیده و نخراشیدش شروع کرد به خوندن ، کاش اون دوستش می تونست ساکتش کنه خلاصه بعد از ساکت شدن تازه وارده ، با طلیعه خورشید و صدای آقای شجاع خیلی کیف کردیم

سینه کش اولی که رو به سمت مشرق بود تمام کردیم ، چرخیدیم به سمت شمال و یک سینه کش دیگه رو شروع کردیم ، برف هم به صورت خیلی پراکنده در حال باریدن بود اعصابم از دست این تازه وارده خرد میشه ، با یک تی شرت آستین کوتاه مشکی رنگ پاشده اومده کوه ، وقتی هم دستور پوشیدن لباس گرم داده میشه لباس نمی پوشه ، خودم دیدم آقای حاتمی )آقای ناظم( بهش گفت رنگ لبات عوض شده لباس بپوش و اونم با کله شقی قبول نکرد نمیدونم چرا گیردادم به این تازه وارده

 

سینه کش دومی هم که تموم شد به یک منطقه نسبتا مسطح" روی یال " رسیدیم و دل حاج آقا مد ظله العالی به رحم اومد و اجازه داد صبحانه بخوریم . همه خوشحال و خندان غذاها رو در آوردن و شروع کردن به خوردن (9.50) صبح 

صبحانه را خورده نخورده دستور حرکت داده شد و شروع کردیم به حرکت ، اینجا شیب کوه خیلی زیاد شده بود و فقط نفس آقای شجاع می تونست خودنمایی کنه و در حال حرکت بخونه . بقیه فقط هن و هن می کردن و با سختی خودشونو بالا می کشیدن . به زیر تاج خروسی قله رسیدیم ( این کلمه تاج خروسی رو بلد نبودم توی گزارش هفته قبل دیدم ، گفتم منم بنویسم بگم خیلی بلدم

  "")توضیح اینکه ...تاج خروسی اصطلاحی نیست که به درد همه قله ها  و همه مسیرها بخوره جانم! ...امان از تازه واردی(..!""

 

دو باره این تازه واردا صداشون در اومد "کی قرص مسکن داره ؟" ، - دیگه چی شده خدایا از دست این دو نفر من که نفهمیدم چی شده بود که سر اون تازه وارد چشم سبزه درد گرفته ، یه چیزایی میگفت :"صبحونش دیر شده سر درد گرفته ، اعصابش خرد شده سر درد گرفته ، سر درد گرفته اعصابش خرد شده ، سردرد گرفته گشنش شده " من که نفهمیدم فقط اونطور که میگفت مثل اینکه میگرن داره )فکر کنم یه مرضیه مثل جذام فقط باکلاس ترخانم دکتر که قرص نداشت مارو باش فکر میکردیم خانم دکتر باهامونه اگه بلایی سرمون بیاد یک نفر هست به دادمون برسه 

""باباجان،... امداد و نجات و داروخونه میثم ه !...نمی دونی؟...

امان از تازه واردی""!...

 خلاصه گروه خاله و خواهر زاده دو تا قرص دندون درد داشتن دادن به این تازه وارد خوش تیپه ولی خوب نشد ، توی این مدت نیز یک گروه دیلماج داشتن برای آنی و دومینیک ترجمه میکردن قرص چی چیه ، که آخرش تونستن و آنی هم دو تا قرص آسپرین اصل فرد اعلاء رو حروم کرد تا این پسره بتونه راهش رو ادامه بده

.

داشت یادم میرفت ، یک نفر مریض احوال دیگه هم داشتیم (خداوند را به مریض کربلا قسم میدم تمام مریض های گروه را شفا عنایت بفرماید) . این مریض جدیده دو هفته که نیومده بود حالا هم که اومده ، نقاهت مریضیش تمام نشده بود و مرتب عقب می افتاد و برای بهبود حالش عکس میگرفت .

پرسیدم از طبیبی احوال همگروه ، گفت           اذا عزمت عکسا ، ایشان شوند سلامه

خلاصه کلی از وقت رو صرف امداد و نجات به این مریض احوالها گذروندیم . به زیر تاج خروسی قله که رسیدیم به علت صخره ای بودنش ، راهمون را به سمت شرق کج کردیم و از زیر تاج خروس حرکت کردیم تا به یک جایی رسیدیم که میشد از لای سنگهاش عبور کرد . با احتیاط از سنگها بالا رفتیم و رسیدیم بالای قله واقعا جاتون خالی . از اینجا به بعد تا اطلاع ثانوی طنز تعطیله چون با کوه نمیشه شوخی کرد .

11.50   : قله بند عیش ، با عظمت و صلابت ایستاده بود و این عظمت و صلابت را بدون هیچ دریغ و چشمداشتی در اختیار کسانی قرار می داد که به دیدنش اومده بودند . (و چه زیباست این جمله حاج آقا که می فرمایند : ما به زیارت قله می رویم) – راستش رو بخواهید اون اول داستان ، الکی گفتم بالای قله چیزی نیست ، بالای قله عظمت ، زیبایی ، اقتدار ، جاودانگی و گشاده دستی می آموزی و این چیز کمی نیست روحیه گروه بالای قله مضاعف شد و همه به هم تبریک می گفتند برای درک واقعیاتی که در بالا گفته شد و درک آنچیزی که هر کس به صورت شخصی در آن بلندا از قله درک نموده بود

.

با دستور حاج آقا آماده برگشت شدیم و چه سخت است جدایی از این میزبان بی ادعا

خوب از اینجا اطلاع ثانوی شروع شد .

موقع برگشت آقایان شروع به خواندن آواز کردند و امروز ، ئاسو هم شروع به اظهار هنر نمود که حقا هم خوب می خواند ، آقای غرات هم همنوازی خود را ادامه میداد ، آقای اسکندری و آقای شجاعی با آوازهای خودشان طراوت و لذت بیشتری به این فضای انرژی بخش اضافه نمودند . در این هنگام صداهای آزار دهنده این تازه وارده شروع شد اگه من بدونم کی به این گفته صدات قشنگه ، خودم خفش می کنم –  من نمیدونم چرا کسی به این نمیگه صدات قشنگ نیست و گروه را خلاص کنه ؛ تازه تمام آوازی هم که می خونه بلد نیست و یه هو وسط آواز یه آواز دیگه میخونه )آخیش دلم داره راحت میشه ، هرچی نمیشه به این تازه وارده گفت امروز گفتم( .

خلاصه در حال پایین رفتن بودیم که از گروه خاله و خواهر زاده ، خواهر زاده به زمین افتاد و سرش خورد زمین ؛ باد کرد ولی نشکست . خدارا شکر کردیم ولی راستش من توی تعجب مونده بودم که کسی که زمین میخوره از بغل می افته ولی این خانمه جلوی سرش خورده بود زمین ، داشتم فکر می کردم چرا که یاد این آیه افتادم : "یسبح لله ما فی السماوات و الارض" (منم دیگه دارم میشم عین این گزارش نویسه بود که آیه و شعر و حکایت و ... مینویسه تو گزارشش و فکر می کنه خیلی باکلاسه) ، خوب حالا چه ربطی داره به زمین خوردن خواهر زاده ، خوب معلومه دیگه این خواهر زاده هم جزء "ما فی السماوات و الارض" حساب میشه دیگه ، فقط خیلی زیادی تسبیح خدا رو گفته بوده ، پس وقتی هم به زمین افتاد ،پیشونیش )جای سجده اش( خورده بود زمین که نهایت تسبیح رو به جا آورده باشه .

بگذریم ، در حالی که به سمت پایین حرکت میکردیم منطقه ای برفی با شیب مناسب وجود داشت که برو بچه های خوش ذوق گروه یه پیست اسکی درست کردن و شروع کردن به لیز خوردن و چه کیفی داد این لیز خوردن ، مخصوصا اینکه بلافاصله بعد از این لیز خوردن ، کنار یک چشمه و استخر آب که یک آتیش حسابی هم وجود داشت ، دستور اتراق و خوردن ناهار داده شد

ناهار رو خوردیم و با آتیش گرم شدیم ، دوباره دستور حرکت داده شدو اومدیم پایین ، در مسیر برگشت از میان جنگلهای کوچکی که از درختان گردو تشکیل شده بود گذشتیم ، معلوم بود بهار و تابستانهای دل انگیزی باید داشته باشه ، مخصوصا که یکی دو تا آبشار خیلی قشنگ هم در مسیر راه بود که زیر یکی از اونا عکس یادگاری گرفتیم (خدا کنه عکسی که این پایین گذاشته میشه مربوط به این توضیحات من باشه –من که از این خانم دکتر بعید می دونم -) عباس (سرپرست دوم ) با پنج تا دوربین تو دستش برای همه عکس می گرفت خدا ازش قبول کنه - ، حتما خودتون می تونید حدس بزنید در این جا اون بیماره که عکاس بود چه ذوقی می کرد و چند تا عکس گرفته

از کنار رودخانه مسیرمون رو جدا کردیم و کمی به سمت جنوب غرب حرکت کردیم ، از کنار یک دره بزرگ گذشتیم تا رسیدیم به نزدیکی های دانشکده علوم تحقیقات دانشگاه آزاد ، جاده داشت آسفالت می شد که حاج آقا مد ظله العالی پیچیدن توی خاکی (برای اینکه ما بدعادت نشیم) و حرکت کردیم و رفتیم پایین و پایین و رسیدیم به جایی که قرار بود مینی بوس بیاد . (انبارنفت شمالغرب تهران) 

هنوز مینی بوس نیامده بود و ما همه زار و خسته کنار خیابان نشسته بودیم ، با لباسهای خاکی و بعضا گلی ، هرچی خوراکی توی کوله ها داشتیم ریختیم بیرون و بین هم تقسیم کردیم . خوب معلومه مردم اون دور و بر در مورد ما چه فکری میکردن .

 

مینی بوس اومد و سوار شدیم و عازم منزل شدیم ،این تازه وارده دوباره شروع کرد :" من نمیتونم هفته دیگه بیام چون به من اجازه نمیدن همیشه از این حرفا میزنه باز هفته بعد میبینیم راهش رو کشیده اومده ، کاش خونوادش بتونن جلوشو بگیرن حد اقل یک هفته نیاد ، گروه رنگ آرامش را به خودش ببینه

 

وسطای راه من پیاده شدم و مثل اون گزارش نویسه منم میگم دروغ چرا ؟ "چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در وی چون "

ای بابا ، آخرش هم شدم مثل این گزارش نویسه که حرفای قلمبه سلمبه میزنه .

                                                خدا نگهدار

 

 

پی نوشت : و اینجوریاس که ...کوهستان کودک درون را به غلیان در می آورد                                ... 

 

 

                                  

                                ""عکس هفته""

                        "" اینم از شکار خانمهای گروه""


منبع : گروه کوهنوردی پرسون - پنجره ای به کوهستان
لینک این مطلب : http://www.window2mountains.com/p111