ساعت شش و بیست دقیقه بیستم فروردین ماه بود که زیر پل گیشا سوار مینی بوس گروه پرسون شدم که اولین برنامه سال 95 را کنار هم باشیم.
یک هفته بعد از سیزده به در بود. یاد این مصرع از حافظ افتادم که:
به صحرا رو که از خاطر غبار غم بیفشانی
اثر غمزدایی طبیعت را ما که تجربه کرده بودیم و میدونستیم فقط خواجه حافظ بود نمیدونست که اونم فهمید. احتمالا چون خیلی حال کوه پیمایی نداشت بعد که با اسب به رکن آباد و مصلی و چشمه الله اکبر رفت به این نتیجه رسید! (شیرازی که تو گروه نداریم؟)
نسیم بهاری نوید روزی مطبوع می داد گرچه هواشناسی احتمال بارش را در ارتفاع داده بود.
ساعت 7 از پای مجمسه کوهنورد میدان سربند به سمت اوسون حرکت کردیم. حاج آقا تاجبخش بجای مسیر مستقیم و شلوغ کنار رستوران ها و دکان ها مسیر سمت چپ را که ابتدای آن آسفالت بود انتخاب کرد؛ با خودم گفتم خوب چون از قلیان بیزارست!
در اوایل مسیر، اعضا به معنای واقعی گردآمدند (حلقه زدیم) و پس از صحبت مختصر راهنمای محترم و معرفی سرپرست و مسوول انضباطی خود را معرفی کردند: تاجبخش 26 ساله، محمد 130 ساله... خانم ها ...16 سال و 700 ماه ... . راستی تولد 14 سالگی خانم دکتر هم بود. شیرینی پخش کردند.
یکساعتی که از کوه پیمایی گذشت تازه فهیمدم چرا ازین مسیر آمدیم. بلند با لبخند گفتم که: ظاهرا حاجی امسال را شیب 80 درجه نامگذاری کردند!
حاجی خندید.
در هوای زیبای بهاری که می شد با دم زمین همدم شد، دوساعتی طی مسیر کردیم و به هتل اوسون رسیدیم. بی وقفه از کنار آن گذشتیم و بالاتر کنار آبی برای خوردن صبحانه لنگر انداختیم.
قبل از خوردن صبحانه مراسم تقدیر و تشکر از خانم دکتر به بهانه تولد ایشان به همراه هدیه و تقدیرنامه و کارت پستالی از یوهوی ایشان برگزار شد.
بعد سه ربع توقف مجدد براه افتادیم.
در این حین عضو جدیدی که احتمالا شیفته سرزندگی در عین نظم گروه و فضایل و کرامات ما اعضای محترم شده بود تصمیم گرفت با ما ادامه مسیر دهد. گویا بار دومی بود که به کوه می آمد و امروز میخواست که کوه پیمایی دوساعته سبکی داشته باشد. ما همگی با لبخندی معنی دار از او استقبال کردیم و در دل همی گفتیم: بیچاره شدی رفت!
به آبراهه ای که از دل صخره های عمودی می آمد رسیدیم. من و تعدادی از دوستان تمایل داشتیم که ازین صخره های صعب العبور دوان دوان بالا برویم که تجربه حاجی مانع از جوگیری ما شد و گفتند که بدون طناب خطرناک است و تعداد ما زیاد.
صخره ها را دور زدیم و از مسیری صخره ای ولی مناسب تر جهت گروه پر جمعیت مان ، راه را ادامه دادیم.از شیبهای تند گذشتیم و از گردنه که بالا آمدیم پناهگاه ایستگاه پنج پیدا بود.
هوا ابری بود و نزدیک ایستگاه پنج که شدیم برف های ریزی همراهی مان کردند. ساعت یک به پناهگاه رسیدیم و موقع صرف نهار هرچه در کوله داشتیم در طبق اخلاص ریختیم. فضای دوستانه و صمیمی حاکم شد:
بفرمایید کوکو سیب زمینی... سبزی هم هست... سالاد دوست ندارید؟... زرشک پلو با مرغ... لوبیا پلو... قرمه سبزیش زیاده ها...نسکافه ... شکلات.. سلف سرویسی بود جای شما خالی.
بعد ناهار یکی از دوستان گفت اینجا آشنا کسی نیست؟ همین حین جناب سرهنگ و آقای لشکری و چند نفر دیگر از همنوردان قدیمی گروه که من نمیشناختم رؤیت شدند. بعد احوالپرسی و عکس یادگاری حوالی دو بود که بار و بنه را جمع کرده و بسمت ایستگاه دو سرازیر شدیم.
در ایستگاه دو نم نم بارانی بود و تا اینجا که رسیدیم دو سه باری برف های ریزی برایمان خوش رقصی کردند. دوستان میوه ها را تکه کرده و با هم میل کردند و به سمت ایستگاه یک راه افتادند.
تا اینجا همه چیز عالی بود اما حس کردم چیزی کم است. همین که کمی از ایستگاه دو به پایین آمدیم نگاهم به مسیر پایین دست افتاد و چشمانم برقی زد. به حاج آقا گفتم: امکان شن اسکی هست؟ حاجی مسیر را بررسی کرد و فرمان حمله را صادر کرد... یوهو...!
ساعت پنج و نیم بعد از ظهر ورودی ولنجک بودیم. با عضو جدید که حسابی آب بندی شده بود خداحافظی کردیم و مینی بوس گروه با 11 همنورد شاداب به سمت فرهنگسرا راه افتاد.
راستی این برنامه چیز دیگری کم داشت شعر خوانی آقا غرات و حضور چند تن از عزیزان که انشاله در برنامه های بعدی ببینیمشان.
با امید سلامتی برای همه خصوصا آقای رضایی.