سه شنبه بود که با اس ام اس خانم دکتر فهمیدم که این هفته گروه برنامه نداره و متاسفانه برادر استادمون به رحمت خدا رفتن.
خدا رحمتشون کنه و روحشون شاد باشه.
توی شش و بش بودم که خدایا چیکار کنم. گفتم بذار یه اس ام اس (پیامک؟) به حاج محمود غرات (پدر) بزنم ببینم اون چی کار میکنه. فقط نمیدونم چرا متن اس ام اسم این شکلی شد: محمود جان جمعه میایی بریم قله توچال؟؟؟
آقا اس ام اس من هنوز دلیور نشده بود که محمود زنگ زد. الو رو هنوز نگفته بودم، گفت آقا پایه ام. بریم.
خلاصه قرار گذاشتیم که ساعت 5 صبح محمود جان بیاد دنبال من و بریم با هم.
پنجشنبه حوالی ظهر علیرضا زنگ زد. یه ذره سر به سر هم گذاشتیمو گفت آقا فردا چه کاره ای؟ گفتم والا با حاج محمود داریم میریم قله ی توچال. گفت گرفتی مارو؟ شوخی میکنی؟ گفتم نه. شوخی چیه! داریم میریم توچال دیگه. گفت پس منم تا هر جایی که شد باهاتون میام. خلاصه قول و قرارامونو گذاشتیم و باهاش میدون دربند ساعت 5 قرار گذاشتم. فقط نکته ی کنکوریش این بود که من یادم رفت که تازه ساعت 5 حاج محمود دم خونه ی ماس و طول میکشه تا برسیم میدون دربند. به من چه اصلا. می خواست خودش دقت کنه
هوای توچال رو هم چک کردم برای جمعه. باد 50 کیلومتر بر ساعت و دما منفی 13 درجه.
صبح ساعت 4:20 از خواب پاشدم و سریع لباس پوشیدمو کوله رو چیدم و زدم بیرون. تا جایی که کوله جا داشت بادگیر و کلاه و شال ریخته بودم توی کوله. حاج محمود زودتر از من رسیده بود. ساعت دقیق 5 بود. زنگ زدم به علیرضا (خداییش فکر می کردم الان خوابه) گفتم کجایی. گفت دم مجسمه ی میدون دریند.
سرتونو درد نیارم، تا ما رسیدیم دربند و ماشینو پارک کردیم شد ساعت 5:40. چهل دقیقه تاخیر داشتیم. از دور دیدم که مجسمه هه نشسته. گفتم خدایا این مجسمه قبلا ایستاده بود، الان چرا این شکلی شده؟ جلوتر که رفتیم دیدم نه بابا، مجسمه سر جاشه. ایشون علیرضا میباشند که نشسته. کلی هم سگ دورش جمع شده بود نمیدونم چرا!!!
خلاصه بعد از خوش و بش راه افتادیم. همون ابتدا سمت چپ پیچیدیم تا از کنار تله سیژ که خاموش بود مسیرمون رو ادامه بدیم. بعضی جاها بدجوری یخ زده بود و خیلی با احتیاط باید رد میشدیم. این شد که تصمیم گرفتیم یخ شکن ببندیم. علیرضا یخ شکن نداشت و خوشبختانه یه مغازه توی مسیر باز بود و اونم یه جفت یخ شکن خرید و بست.
بعد از دوراهی اوسون و نرسیده به کافه رجب، چون مقداری تاخیر داشتیم منو و محمود سرعتمون رو زیاد کردیم و با علیرضا توی پناهگاه شیرپلا قرار گذاشتیم. ساعت 8:30 بود که رسیدیم پناهگاه شیرپلا. صبحونه رو همون جا خوردیم و وقتی داشتیم کوله هارو میبستیم، علیرضا رسید. با توجه به شرایط، علیرضا تصمیم گرفت بعد از خوردن صبحونه اش از اونجا بره ایستگاه پنج و منتظر برگشت ما بمونه.
ساعت 9 بود که من و وحاج محمود راه افتادیم سمت جان پناه امیری. هرچی بیشتر ارتفاع می گرفتیم، شدت باد بیشتر میشد و هوا سردتر. من بادگیرم رو پوشیدم و دستکشمو دولایه کردم و محمود هم خودشو مجهز کرد و بالاخره ساعت 11 بود که رسیدیم جانپناه امیری. توی جانپناه شلوغ پلوغ بود و با بدبختی چپیدیم یه گوشه. یه ذره خوراکی خوردیم و ساعت 11:15 زدیم بیرون به سمت قله.
باد شدیدی میوزید و مه شده بود. هر چی جلوتر میرفتیم شدت باد بیشتر میشد. روی یال آخر قله، بوران بود و خیلی سرد شده بود. مه هم غلیظتر شده بود و نمیشد بیشتر از ده متر جلوتر رو دید. انقدر هوا سرد بود که دستکش دست چپ من روش یخ بسته بود. ابروهای محمود هم یخ زده بود.
بالاخره ساعت 13:00 بود که به قله رسیدیم و سریع رفتیم داخل جان پناه. حدودا 20 نفر داخل جان پناه بودن. یکی از دوستان خوبم هم به اسم فرشید جلیل پور اونجا بود. کمی خوش و بش کردیم و ساعت 13:15 تصمیم گرفتیم همراه با فرشید بریم به سمت ایستگاه هفت و تقریبا آخرین نفراتی بودیم که داشتیم بر می گشتیم. دیگه من هرچی همراهم بود پوشیده بودم روی هم و فقط مونده بود خود کوله رو بکشم روی سرم. 20 دقیقه بعدش ایستگاه هفت بودیم. حاج محمود پاش کمی درد گرفته بود و تصمیم گرفتیم از ایستگاه هفت تا پنج رو با تله بریم.
ساعت نزدیکای 2 بود که رسیدیم ایستگاه پنج و از فرشید جدا شدیم. علیرضا هم اونجا بود. نهارمون رو یا بهتر بگم پیراشکی های علیرضا رو خوردیم و تصمیم گرفتیم از دره اوسون برگردیم پایین.
خلاصه خوش خوشان راه افتادیم و ساعت 7 بود که رسیدیم میدون دربند و یه برنامه ی عااااااااااااااالی به پایان رسید. ولی جای تک تک بچه ها خالی بود و به یاد همگی بودیم توی مسیر.
اگرم فکر میکنین توی برگشت منو علیرضا شلوغ بازی درآوردیم و خدایی نکرده آهنگی پخش شد و حرکات موزونی در شد باید بگم، کاملنننننننننننننننننننن درست فکر کردین.
میدون دربند از علیرضا خداحافظی کردیم و حاج محمود زحمت رسوندن منو کشید.
چیه؟ فکر می کنین تموم شد گزارش؟ نخییییییییییییییییییییییییییییییییییییییر . . . !!!
ساعت 9 شب داشتم خستگی در می کردم که حاج محمود زنگ زد. گفتم یا خدا. چی شده؟ نکنه فردا تعطیل شده می خواد بریم کوه!!!
گوشی رو برداشتم. گفتش فکر کنم وقتی پیاده شدی یه لنگه از کفش کوهم افتاده بیرون از ماشین. حالا من کجا پیاده شدم بودم؟ وسط اتوبان
سریع شال و کلاه کردم و دوون دوون رفتم جایی که پیاده شده بودم و دیدم بلهههههههههههههههههههههههه . . . خدا رو 100 هزار مرتبه شکر. کفش پیدا شد و همه چی بخیر گذشت